می گفتم با خودم دیگه بریدم،دیگه به آخر جاده رسیدم،نفس های ضعیف آخرین بود،فقط غم و تنهایی رفیقم بود،تمام لحظه هام حسرت و
افسوس،من و بغض و شبو اون سوی فانوس،تو وقتی که همه تنهام گذاشتن،دلم کندن و روش پا گذاشتن،تو روزایی غم دوری و دوری
هزار سال خستگی عمری صبوری،تو روزایی که وقت مردنم بود،روزای سخت حسرت خوردنم بود،تو وقتی که نفس یاری نمی کرد،
همش اشک و همش رنج و همش درد،روزایی که حتی سایه ام دشمنم بود،اون لحظه ای که وقت رفتنم بود یکی پیدا شد و قفس رو باز
کرد،تو اوج بی صدایی ها صداکرد،اونقد که دوست داشتنو میفهمید،منو از من مرده جدا کرد،نمی خوام که بره هیچوقت ز دستم فقط
اون می دونه که خیلی خستم.........
نظرات شما عزیزان: